شاید بیشتر از یک ماه بود که با اون وسیله ی ریز توی گوشم نمیشنیدم و هرچی که به گوشم میرسید اندازه ی شنوایی گوش خودم بود.با دوباره شنیدن به وسیله ی همین دوتا انگار درهایی از دنیا به روم باز شده باشه. انگار یهو بهوش اومده باشم. یهو حس بودن بهم دست بده توضیح دادن حالم سخته. انگار تا قبل این تو یه جای خفه بودم که خودمم خبر نداشتم و بعد یهو متوجهش شدم. مثل این که یه مانع جلوی چشمهات باشه و بعد ناگهان کنار بره و تو بگی اخیش راحت شدم. حس خوبی خلاصی از یه وضعیت مزخرف. حالا حتی چیزهای رو اعصاب رو شاید با لذت گوش میکنم. تق تق صدای کفش کسی توی کوچه رد شدن ماشینها بسته شدن محکم صدای بازی بچه هاو خیلی چیزهای دیگه.
اومدم تو بالکن واسه خودم عشق میکنم از همه جا جدا.
امروز خیلی خوب روی عکاسیم کار کردم از این موضوع راضیم تونستم راجع بهش بنویسم. هرچند که عکس گرفتنم چیلیک چیلیک نیست خب باید انگار اتفاق بیفته تا تو بتونی دوربین رو برداری و عکس بگیری.
عجیب نیستن صداها؟ تو به یادشون میاری امانمیتونی بیان و تکرارش کنی. به یاد اوردنش مثل تصاویری که چشم میبینه نیست. چجوری اون تن صدا تو ذهن میمونه؟ جدا از کلمات و حرفها. فقط صدا.